قصه ای برای باران
قصه ای برای باران وجود دارد که گفته می شود اگر در فصل باران شب هنگام گفته شود ، فردا روز باران می آید و اینطور هم شده من که خود شاهد آن بوده ام ، واین نشان از اهمیت باران نزد روستانشینان دارد
.این قصه یا متل که نامش قصه بز و میش است چنین آغاز می شود:بزی بود و
میشی (گوسفند) (بز در فرهنگ روستا زرنگتر از میش است) ،بز به میش گفت بیا پشم هایت را بچین و من هم موهایم را ،بعد از آن به بازار رفته و آنها را بفروشیم و با پولش چوبی و چرمی بخریم و خانه ای کوچک برای خودمان بسازیم که فردا باد و باران در راه است ، اگر خانه ای نداشته باشیم از بی پناهی در زیر باران به کجا رویم.میش بع بعی کرد و گفت
: پشمم نرم و گرم است هیچ غمی از این بابت ندارم ،تو فکری به حال خود کن که مویی کم داری .بز که چنین دید ،خود رفت و موهایش را چید و بندی کرد و فروخت و با آنها تیر چوبی و چرم خرید و خانه ای درست کرد
.(ارزش موی بز زیاد باید بوده که وسایل خانه ای را فراهم کرده)زمستان آمد و اولین باران آغاز شد ،میش بی طاقت، عطسه کنان به در خانه بز آمد و گفت جایی برای خوابیدن به من بده
بز گفت
: تو پشمت نرم و گرم است با همان فصل را سر کنمیش که یادی از روزهای گذشته در ذهن آورد به پشت خانه بز پناه برد و به جای فکر به اشتباه خود و درس از این وضعیت نمناک به فکر انتقام افتاد
.دو روز بعد باران بند آمد
.باران که بند آمد نوک علفها از زمین بیرون زدند و بز در این هنگام صاحب
2 بزغاله شده بود (به تنهایی) که آنها را در خانه نگه داشت و خود به چرا رفت .اما میش که از صدای بزغاله ها ماجرای به دنیا آمدشان را فهمیده بود ،بز را می پایید وقتی بز دور شد ، میش سراغ
گرگی باران دیده رفت و به او گفت :بهتر از من 2 بزغاله(کره) تازه رسیده وجود دارد که مادرشان آنها را تنها در خانه گذاشته و به صحرا رفته ،وقت را تلف نکن .گرگ گرسنه بی درنگ با میش به در خانه بز آمد و در را به زور باز کرد
(خانه ای که بز بسازد ،گرگ هم درش را باز می کند) و 2 بزغاله را از زیادی گرسنگی یک هوا قورت داد(مثل قصه شنل قرمزی)، بزغاله ها در شکم گرگ زنده بودند.بز برگشت و اثری از بزغاله ها ندید
.اولین فکری که به ذهنش رسید میش بود (آخر کسی دیگری در قصه نبود) باید کار میش باشد ، خودم دشمن خودم را می شناسم .میش به گرگی گفته و گرگ بزغاله ها را خورده.بز در این اندیشه شیرهایش را پیش نجار برد و به جای آن شاخ هایش را نجار تیز کرد
.بعد پرسان پرسان لانه گرگ را پیدا کرد .در زد
(خانه گرگ درب داشت)گرگ از خواب پریده، گفت
:کیه کیه در می زنه در خونه ام سر می زنه (بز با شاخ به در می کوبید)بز گفت
:منم منم بزغاله دو شاخ دارم دو توله اگر خوردی منگولم بیا بجنگ که رنجورم.گرگ به بیرون آمد و جنگ بالا گرفت ناگهان بز شاخی به شکم گرگ زد و شکم گرگ پاره شد و بزغاله ها سالم بیرون آمدند و گرگ مرد
.فردا، بز سراغ گرگ پیری رفت و چنین گفت
: هر شب میشی خسته پشت خانه ی من می خوابد ،بیا که بخت باد تو یار بوده و دلی از غذا در بیاورشب که شد
گرگ پیر آمد و میش خفته را بی زحمت خورد و میش به خواب ابدیت رفت.اینجاست که قصه تمام می شود
.حالا چطور این قصه به بارون ربط پیدا میکنه درست نمی دانم
.اما این را می دانم که اگر بز و میش از اول با هم خانه ای می ساختند میش زیر باران خیس نمی شد و دوتاشون یکی نمی شد
.و شاید باران به این دلیل فردای قصه می آید که این قصه در فصل باران گفته می شود یا شاید باران می اید تا گوسفندان عالم به تلاشی بیافتند و بزها به فکر سر پناهی برای بچه هایشان
.شاید هم باران می آید تا دانه های منتظر در زیر خاک جوانه بزنند و زمین مرده را سرسبز و زنده کنند احتمالاً همین است.شما هم این قصه را امتحان کنید فصل پاییز نزدیک است شاید بارانی بیاید
.